محرم آمد و حالا مدرسه کمکم رنگ و بوی دیگری به خود میگیرد. پرچمهای سیاه نصب میشوند، معلمها آن رخداد تاریخی را از زاویههایی دیگر برایمان شرح میدهند و ما در مراسم نذریپزی شرکت میکنیم تا قلب و ذهنمان کمی بیشتر از پیش این واقعه را درک کند.
اگر میخواهید بدانید این روزها در مدرسه چه خبر است، این گزارش را دنبال کنید. این مطلب را هر روز بهروز میکنیم.
امامی که دست همه را میگیرد…
صبح ما با شنیدن فرازی از زیارت عاشورا شروع شد. آقای زینالزاده، دبیر درس دینی و پیامهای آسمان، بخشی از زیارت عاشورا را خواند و بعد گفت: «ماه محرم ماه عاشقی است و فصل گرهزدن وجودمان با امام مهربانیهاست. امامی که به دنبال این است که دست تمام انسانها را بگیرد و به آنها کمک کند. هرکسی هم به او متوسل شود عاقبت بهخیر خواهد شد. راه امام حسین، راه عاشقی است و حرفهای امام سرشار از دلسوزی و مهربانی است.
تمام مسیر حرکت امام حسین به سمت کربلا، مسیر توحید و شناخت خداوند است. چون راه امام حسین، راه حق است هیچوقت فراموش نخواهد شد و این چراغ همیشه روشن خواهد ماند. ما هم در حد توان خودمان سعی میکنیم شعائر امام حسین را بهجا بیاوریم و طعم با امامبودن را بچشیم.»
چرا سیاه میپوشیم؟
بعد از آن، آقای شعردوست، مسئول دپارتمان علوم اجتماعی، دربارهی آئین سیاهپوشی برایمان صحبت کرد. او گفت: «هر کاری آداب خودش را دارد و ما وقتی میخواهیم کاری را انجام بدهیم، سعی میکنیم آداب آن را رعایت کنیم. مثلاً وقتی میخواهیم به مهمانی برویم لباس مهمانی میپوشیم تا آداب مهمانی را رعایت کرده باشیم. از آداب ابتدایی محرم هم سیاهپوشی است.
۱۴۰۰سال پیش فردی از خود و خانوادهاش گذشت تا آدمها اتفاقات دیگری را تجربه کنند. ما سیاهپوش و عزادار امام حسین نمیشویم، بلکه برای خودمان سیاه میپوشیم و عزاداری میکنیم. ما میخواهیم خودمان را به حقیقتی وصل کنیم که در تاریخ ماندگار شده است.
هدف اصلی امام حسین، توحید بود. در زندگی امروز ما عناصر مهمی وجود دارد که ما برای رسیدن به آنها تلاش میکنیم؛ عناصری که امام حسین به آنها رسیده است.
اولین عنصر مهم در زندگی هر انسانی، آزادی و رسیدن به آن است. امام حسین، برای آزادی و آزادگی جان خود را از دست داد. امام حسین رفت تا ما برای رسیدن به آزادی از او درس بگیریم و از او کمک بخواهیم.
دومین عنصر مهم زندگی انسان، عدالت است. امام حسین برای برقراری عدالت تلاش کرد و ما هم باید در حد توانمان برای برقراری عدالت تلاش کنیم.
عنصر دیگری که در زندگی امروز ما کمی گم شده و از مسیر آن دور شدهایم، معنویت است. امام حسین رفت تا معنا را در زندگی خودش جاری کند و آنقدر این معنا در زندگی او پررنگ شد که اکنون انسانها برای معنابخشیدن به زندگی خود از او کمک میگیرند و به او متوسل میشوند.
ما باید تلاش کنیم این عناصر در زندگیمان حضور داشته باشند. اگر معنویت و معنا در زندگیمان نباشد، عملاً اتفاقی در زندگی نیفتاده است. برای رسیدن به معنا نیز باید خود را به یک امر ماندگار پیوند بزنیم.»
محرم آمد و مدرسه سیاهپوش شد…
زنگ تفریح که زده شد نوبت به نصب پرچمهای سیاه رسید. همه با هم کمک کردیم تا پرچمهای بزرگ و کوچک در حیاط نصب شوند. شاید این پرچمها اولین نشانه باشند؛ اولین نشانه برای اینکه بگویند محرم آمد…
پایان روز اول…
امروز نوبت به تابلوخوانی رسیده است. در گالری مدرسه دو تابلو میبینیم. یکی «عاشورا» اثر حسین قوللر آغاسی و دیگری «مصیبت کربلا» اثر محمد مدبر. دکتر آجرلو، مسئول دپارتمان هنر، قرار است داستان خلق این دو تابلوی محرمی را برایمان بگوید. او قبل از اینکه وارد داستان بشود میگوید چرا گالری مدرسه تصمیم گرفته است این دو تابلو را به ما معرفی کند. او میگوید:
«امروز میخواهیم با یکی از مؤلفههایی که فرهنگ ما را در صد سال اخیر ساخته آشنا شویم. اگر با فرهنگ خودمان آشنا نباشیم، هرجای دنیا که باشیم بیسوادیم. امروزه دیگر سواد این نیست که چند زبان بلد باشیم و آیتی بدانیم. چون این اطلاعات با سرچ در اینترنت به دست میآیند. چیزی که به راحتی در اینترنت به دست نمیآید، «تحلیل فرهنگی» است. اطلاعات فرهنگی در اینترنت هست اما تحلیل آن نیست و امروزه، تحلیلکردن اطلاعات فرهنگی، سواد است.
ما هرجای دنیا باشیم همین ویژگیهای فرهنگی را داریم و ویژگیهایمان عوض نمیشوند. پس مهم است بتوانیم بر اساس این ویژگیها تحلیلهایی ارائه بدهیم.»
دو نوجوان که نقاشان بزرگ و معروف شدند…
«صد سال پیش در ایران دو نوجوان به سن و سال شما به نامهای حسین و محمد زندگی میکردند که باهم دوست بودند. آنها دنبال کاری میگشتند که شغلشان را بر اساس آن ادامه بدهند. یکی از این نوجوانها عمویی داشت که کارگاه نقاشی داشت و در آن تابلوهایی برای اعیان و اشراف و شاهزادههای قاجاری میکشید.
حسین و محمد تصمیم گرفتند وارد این کارگاه شوند و نقاشی و تکنیکهای آن را یاد بگیرند. آنها ده سال در آن کارگاه شبانهروزی تلاش کردند تا نقاشی را کامل یاد گرفتند. بعد از این ده سال، پای حسین و محمد، که حالا دیگر جوان شده بودند، به قهوهخانه باز شد. آن روزها قهوهخانه یک فضای فرهنگی بود و بسیاری از معاملههای شغلی و فرهنگی در محیط آن انجام میشد.
حسین و محمد فهمیدند یکی از کارهایی که صاحب قهوهخانه میخواهد انجام بدهد این است که نقاشیهایی از داستانهای باستانی، مانند شاهنامه، روی پردهها نقاشی کند و بعد کسی آنها را برای مردمی که به قهوهخانه میآمدند روایت کند.
حسین و محمد از بچگی در تعزیههایی که در تکیهی دولت برگزار میشد شرکت میکردند و نقش بچهها را بازی میکردند. برای همین علاقهی زیادی به محرم و عاشورا داشتند. از طرفی، چون آن زمان شرایط این را نداشتند که تحصیلاتشان را تا مراحل بالاتر ادامه بدهند، یک تصمیم مهم گرفتند.
آنها از فرصت دوماههی محرم و صفر استفاده کردند و تصمیم گرفتند قصههای عاشورا را به تصویر بکشند و وقتی محرم آمد در قهوهخانه آنها را روایت کنند. به این ترتیب، هم از هنری که یاد گرفته بودند استفاده میکردند و هم راه درآمدی به دست میآوردند.»
تکنیکهای کارتان را یاد بگیرید و کارتان را باور کنید
«چیزی که ما از داستان زندگی این دو دوست یاد میگیریم این است: در کاری که انجام میدهیم دو چیز خیلی مهم است؛ یکی اینکه کار و تکنیکهای آن را خوب یاد گرفته باشیم، دیگری اینکه به کارمان باور داشته باشیم.
این دو ویژگی که در کارهای این دو دوست وجود داشت باعث شد کار آنها به سطحی برسد که امروزه دیگر ارزش مادی نداشته باشد. یعنی اکنون این تابلوها آنقدر ارزشمندند که نمیتوان قیمتی روی آنها گذاشت. فقط دو کشور میتوانند آنها را با هم مبادله کنند.
اما چه چیزی باعث میشود این تابلوها اینقدر ارزشمند باشد؟ این نقاشیها تبلیغی از آنچه در دنیا رایج شده نیستند. خودشان هستند. از موضوع آنها گرفته تا قلمزنیها و نوع رنگها همهشان ایرانی است و از دل فرهنگ ایرانی بیرون آمده. شما میدانید که در نقاشی ایرانی پرسپکتیو وجود ندارد. در این تابلوها هم همین ویژگی را میبینیم؛ شخصیتها بر اساس اهمیت آنها بالا به پایین کشیده شدهاند.
نکتهی مهم دیگر دربارهی ویژگی نقاشی ایرانی این است که «نوشته» وارد آن میشود. در این تابلوها میبینید که اسامی افراد کنار آنها نوشته شدهاند. همین ویژگیهای منحصر بهفرد است که باعث شده غربیها علاقهمند باشند روی این آثار مطالعه کنند.
پس تکنیکهای شغلی را که میخواهید در پیش بگیرید، بلد باشید و با تمام وجودتان برای آن زمان و انرژی بگذارید تا به نتیجه برسید.»
لمس تابلوی صدساله از نزدیک!
داستان به انتها رسیده است. داستانی جذاب که قهرمانهایش دو پسر نوجوان به سن و سال خودمان بودند. قهرمانهایی که البته واقعی هستند و داستانشان هم داستانی واقعی است. بعد از شنیدن داستان، نزدیک تابلو میرویم و به آن دست میزنیم. مدرسه، این نقاشی را در همان ابعاد واقعی و روی پارچهای از جنس پارچهی تابلوی واقعی چاپ کرده است. ما احساس میکنیم به صد سال پیش سفر کردهایم و به نقاشی شگفتانگیزی در آن سال دست میکشیم!
دکتر آجرلو میگوید اصل این کار اکنون در موزهی ملک در تهران نگهداری میشود و اگر بخواهیم میتوانیم به موزه سر بزنیم و اصل تابلو را هم ببینیم.
اگر حق با ماست، باید از راه منطق وارد شویم؛ مثل امام حسین…
بعد از تابلوخوانی نوبت به خواندن زیارت عاشورا و عزاداری میرسد. زنگ آخر، در نمازخانه جمع میشویم و در مراسم دعا شرکت میکنیم. آقای زینالزاده، دبیر درسهای پیامهای آسمان و قرآن، زیارت عاشورا میخواند و بعد برایمان صحبت میکند.
او میگوید: «همهی ما بر اساس سن و بینشمان لازم است حداقل مطالعهای دربارهی امام حسین داشته باشیم و او را بشناسیم. امام حسین به دنبال قدرت و حکومتکردن نبود. ما وقتی تاریخ را مطالعه میکنیم میبینیم آدمها در زمان پیامبر زندگی آرامی داشتند. امام حسین میخواست حکومت را به دست بگیرد تا افراد بعد از پیامبر نیز زندگی آرامی داشته باشند.
آنچه دربارهی امام حسین جالب است بدانید این است در حالی که افراد مقابل او برای اثبات خودشان حرف زشت میزدند، امام حسین همیشه از راه منطق وارد میشد و حرف زشت به زبان نمیآورد. اینجا درس بزرگی میگیریم؛ اینکه اگر حق با ماست باید از راه منطق وارد شویم و حرف زشت به زبان نیاوریم.
امام حسین نیز در روز عاشورا با افراد، بسیار، حرف زد اما چون آنها از راه حق جدا شده بودند حرفهای امام را درک نمیکردند. از زاویهای دیگر، عاشورا زمانی است که نشان میدهد آدمها میتوانند تغییر کنند. مثل تغییری که دربارهی حر اتفاق افتاد. او تا قبل از روز عاشورا مقابل امام حسین بود اما روز عاشورا به امام حسین پیوست.
همیشه برای تغییر و بهترشدن فرصت هست…
حرفهای معلم پیامهای آسمان جالب است. ما را به فکر فرو میبرد. درست میگوید: اگر حق با ماست، باید از راه منطق حرف بزنیم، نباید هیجانزده بشویم و حرفهای زشت به زبان بیاوریم. وقتی از خشونت کلامی استفاده میکنیم انگار میخواهیم هرطور شده حق را به خودمان بدهیم و انگار میدانیم حق با ما نیست. پس اگر حق با ماست باید منطقی حرف بزنیم.
و تغییر… چقدر دلگرمکننده است که همیشه برای تغییر و بهترشدن فرصت هست. کافی است بخواهیم و تصمیم بگیریم. حقیقتاً که امام حسین، جدا از اینکه یک الگوی دینی است، الگویی انسانی هم هست.
بعد از شنیدن روضه و عزاداریکردن، از نمازخانه بیرون میرویم. چای و شیرینی در انتظارمان است. این چای و شیرینی طعم دیگری دارد.
زنگ میخورد و به خانه برمیگردیم. البته چندتایی از بچهها در مدرسه میمانند تا به کادر مدرسه کمک کنند مقدمات نذری فردا را آماده کنند. فردا قرار است در حیاط مدرسه عدسپلو بپزیم. اول از همه باید عدسها را پاک کنیم!
پایان روز دوم…
باهم در مدرسه غذای نذری میپزیم
صبحمان با سبدهایی شروع شد که کنار هم ردیف شده بودند و برنجهای داخلشان یادمان میآوردند امروز همه باهم غذای نذری میپزیم!
معلم درس ریاضی، آقای فلاح، از صبح زود مشغول شده بود! دیگهای بزرگ را توی حیاط گذاشته بود و حالا منتظر بود آب جوش بیاید. در همین حال بودیم که دیدیم والدین هم از راه رسیدند. آنها آمده بودند در این برنامهی آئینی مشارکت کنند تا هرچه بهتر و زیباتر برگزار شود.
در یک چشم برهمزدن عطر خوب هل و دارچین و گل محمدیِ عدسپلویمان در فضا پیچید.
زنگ تفریح که شد بچهها به حیاط آمدند. اما زنگ تفریح امروز با زنگ تفریحهای روزهای دیگر فرق دارد. بچهها به سمت دیگها میآیند و میپرسند: «آقا کمک نمیخواهید؟» البته که به مشارکت شما هم نیاز داریم!
اینطور شد که در فرصت کوتاه زنگ تفریح، بچهها هم به تیم تهیهی نذری پیوستند و هرکس گوشهای از کار را انجام داد!
ساعت ۱۲ کلاسهای درسی تمام میشوند. همه در حیاط جمع میشویم و تعزیهای زیبا را میبینیم و میشنویم. بعد کمک میکنیم و غذا را در ظرفها میکشیم. یکی روی غذاها کشمش میریزد، بعد میدهد به بغلدستیاش تا روی آن قاشق بگذارد. نفر بعدی دور ظرف کِش میاندازد و نفر بعدی ظرف را تحویل میگیرد و روی ظرفهای قبل میگذارد. کار گروهی لذتبخش است و نوجوانها هم سخت مشغول کارند!
وقتی غذا کشیده میشود نوبت به پخشکردن میرسد. عدهای از بچهها غذایشان را میگیرند و به خانه میبرند. عدهای دیگر، در قالب همان گروههای دوستانهشان، وسط حیاط مینشینند و دور هم غذا میخورند. یکی از بچهها میگوید: «غذای نذری طعم دیگری دارد، مخصوصاً وقتی با دوستانت باشی.»
این حرف چنان به دلمان مینشیند که خستگی تمام روز از تنمان بیرون میشود…
حالا روز سوم به پایان رسیده است. اما هنوز فرصتی هست تا لحظههای خاطرهانگیز آن را مرور کنیم. پس سراغ عکسهایی که گرفتهایم میرویم…