مدرسه جزء جدانشدنی از روزهای نوجوانی است. برای همین تعجب نمیکنیم اگر در کتابها هم آنها را پیدا کنیم. حتماً میدانی معروفترین مدرسهی داستانی مدرسهی هاگوارتز است که در مجموعهی هریپاتر با آن آشنا شدهایم. حالا هم ما سراغ دو کتاب رفتهایم که داستان آنها روی انگشت مدرسهها میچرخد!
راستی، تو چه کتابی خواندهای که داستان آن در مدرسه بگذرد؟
راز ناپدیدشدن پالی
اگر یک نفر پیدا میشد و از زندگی کیتلین فیلم میساخت حتماً فیلمی پرفروش میشد، مخصوصاً با آن شروع جذاب و البته یکجورهایی وحشتناکش! یک روز کیتلین از مدرسه به خانه برگشته بود که مادرش با خوشحالی گفت: «قراره از اینجا بریم!» البته برای مادر اوضاع بد نبود. شغل جدیدی در میچل پذیرفته بود و یک خانهی کوچک هم آنجا اجاره کرده بود. اما همهی این کارها قبل از اینکه کیتلین در جریان قرار بگیرد انجام شده بودند.
خب، بزرگترها اینجوریاند. به یک سری مسائل ریز و در عین حال بزرگ و مهم توجه نمیکنند. حالا کیتلین باید در مدرسهی جدید چه کار کند؟ چطور دوستهای تازه پیدا کند؟
البته مسئله خیلی پیچیدهتر از این حرفها بود. روزی که کیتلین وارد کلاس شد همه منتظر بودند تا پالی به کلاس بیاید. پالی به شکل عجیبی ناپدید شده بود و هیچکس از او خبر نداشت. همهی بچههای کلاس کیتلین را با پالی مقایسه میکردند و همین باعث میشد پیداکردن دوست جدید برای کیتلین سختتر و سختتر شود.
کیتلین از یک طرف با چالش «پذیرفتهشدن در مدرسهی جدید» رو بهرو شده و از طرف دیگر، درگیر یک ماجرای پیچیده و مرموز شده بود. ماجرایی که تا راز آن را پیدا نمیکرد تصمیم نداشت بیخیالش شود.
برشی از کتاب:
دوست دارم هر چیزی سر جای خودش باشد. چون اینطوری حس میکنم به جایی تعلق دارم. از اینکه بچهها به من زل بزنند و احساس کنم میتوانند درونیات و شکنندهترین قسمتهای وجودم را ببینند، متنفرم. پس عجیب نیست که این لحظه و اینجا وحشتناکترین لحظهی زندگیام باشد.
- راهنمای زندهماندن در مدرسه
نویسنده: الی بنجامین
مترجم: آرزو قلیزاده
انتشارات: پرتقال
شما به آکادمی جاسوسی دعوت شدهاید!
فکرش را بکن یک روز بروی خانه و ببینی یک آقای شیک و پیک آنجا نشسته و دعوتنامهای دستش دارد. دعوتنامه میگوید به آکادمی جاسوسی دعوت شدهای و حالا میتوانی ۶ سال شبانهروزی در آن مدرسه درس بخوانی. در نهایت هم یک جاسوس حرفهای و گنگبالا میشوی.
آدم باید خیلی خوششانس باشد که بخت اینطوری به او رو کند. اما چه کسی اینقدر خوششانس است؟ بنجامین. این اتفاقی بود که برای بنجامین افتاد.
آقای هِیل در یک چشم برهمزدن لباسهای و وسایل بنجامین را توی چمدان ریخت و گفت باید سریع به آکادمی بروند. بعد هم هشدار داد هیچکس نباید از این موضوع باخبر شود. حتی به پدر و مادر بنجامین هم گفتند او بورسیهی آکادمی علوم را گرفته. پدر و مادر هم از همهجا بیخبر کلی به بنجامین افتخار کردند که اینقدر زرنگ است که بورسیهی آکادمی علوم را گرفته است.
به نظر میرسد در این مدرسه همهچیز باید خیلی جذاب باشد. بله دقیقا همینطور است: جذاب و ترسناک! بنجامین در همهی لحظهی ورود به آکادمی صدای ترق توروق شنید و بعد احساس کرد به طرفش شکیل میکنند. وقتی بدو بدو به طرف خوابگاه رفت و خودش را داخل اتاق پرت کرد دید در شیشهای وسط خوابگاه با سه گلوله سوراخ شده است. خب، اینطور که معلوم است اولین کار در مدرسهی جاسوسی این است که یاد بگیری جانت را از دست ندهی. چون طبیعتاً یک روح نمیتواند جاسوس خوبی باشد!
اما واقعا میشود در این مدرسه با اتفاقات وحشتناکش زنده ماند؟ باید کتاب مدرسه جاسوسی را بخوانی تا ببینی چه میشود!
برشی از کتاب:
صدای گرومپی از انتهای راهرو شنیدم. فکر میکنم صدای برخورد یکی از عوامل دشمن با در بود. به زبانی که برایم آشنا نبود، شروع کرد به فحشدادن. دو ثانیهی بعد نور سه چراغ قوهی قوی را در انتهای راهرو دیدم و در آن طرف راهرو، سه چراغ قوهی دیگر.
این یعنی شش مرد مسلح در تاریکی مطلق دو طرفم را گرفته بودند. بنابراین فقط یک کار به ذهنم رسید که انجام بدهم: خود را برای تسلیمشدن آماده کردم.
- هفتگانهی مدرسهی جاسوسی
نویسنده: استوارت گیبز
مترجم: شیرین ملک فاضلی
انتشارات: شهر قلم