وقتی نوجوان بودم، دیگران مرا از بیرون نگاه میکردند و میگفتند: «یک نوجوان مثل نوجوانهای دیگر!» اولش فکر میکردم این حرف اصلاً درست نیست چون هرکس شخصیت و دنیای متفاوت خودش را دارد. بعدها اما فهمیدم میشود از زاویهای دیگر این حرف را تعبیر کرد. همهی نوجوانها، در قلب و ذهنشان یک قهرمان دارند. بله، از این زوایه، همهی نوجوانها مثل هم هستند! و خب چه چیزی بهتر از این که من هم مثل نوجوانهای دیگر بودم و یک قهرمان در وجودم زندگی میکرد.
حالا فیلمها، انیمیشنها و کتابهای بسیاری هستند که ثابت میکنند نوجوانها قهرمانند. که میشود روی آنها حساب کرد و حتی گاهی اوقات دستِ تنها، از پس همهچیز برمیآیند. برای همین فکر کردیم یک مجلهی نوجوان باید صفحهای داشته باشد تا دربارهی نوجوانهای قهرمانی صحبت کند که با آنها در فیلمها و کتابها آشنا میشویم.
در اولین شماره از این مطلب، سراغ یک فیلم و یک کتاب جذاب رفتهایم: فیلم «من دیوید هستم» و کتاب «با بچهها که کسی حرف نمیزند». شما هم اگر فیلم، انیمیش یا کتابی با این مضمون میشناسید، معرفی کنید.
میتوانی وضعیت را تغییر بدهی!
دیوید، از وقتی که یادش میآید، در کمپی در بلغارستان و در وضعیتی طاقتفرسا زندگی میکند. حالا او ۱۲ساله شده و قرار است از کمپ فرار کند و خودش را به دانمارک برساند تا خانوادهاش را پیدا کند و همراه با آنها زندگی کند. فرارکردن از کمپ کار سادهای نیست و ممکن است به قیمت از دستدادن جانش تمام شود. اما رویای دیدن خانوادهاش آنقدر قدرتمند است که میتواند چنین شجاعتی را به قلب او ببخشد.
دیوید تا به حال در دنیای بیرون از کمپ نبوده و نمیداند بیرون از کمپ چه اتفاقاتی در انتظارش است. به او گفتهاند به آدمها نباید اعتماد کند. برای همین وقتی دیوید با آدمهای دیگر رو بهرو میشود تلاش میکند از آنها فاصله بگیرد. اما اتفاقاتی که برایش میافتد نگاهش را نسبت به برخی از باورهایی که تا امروز داشته تغییر میدهد.
اگرچه در این فیلم بزرگترهایی وجود دارند که دیوید از کمک آنها بهرهمند میشود اما در نهایت تنها خودش میتواند خودش را نجات بدهد. آیا او به دانمارک میرسد و خطراتی را که تهدیدش میکنند پشت سر میگذارد یا اتفاق دیگری برایش میافتد؟
اگر عاشق یک سفر پرخطر و ماجراجویانه هستی میتوانی با دیوید همراه شوی و تجربههایی متفاوت بهدست آوری.
فیلم «من دیوید هستم» بر اساس کتابی به همین نام ساخته شده است و گوشهای از تاریخ را روایت میکند. کارگردان این فیلم پال فیگ است؛ فیلمی که موفق شد ۸ جایزهی بینالمللی و رتبهی ۱/۷ IMDB را به دست آورد.
دیالوگهایی از فیلم
۱.
دیوید: چرا اونا اینقدر از ما بدشون میاد، یوهانس؟
یوهانس: چون تنفر از کسانی که عقاید تو رو قبول ندارن، آسونه.
۲.
دیوید: کاش من مرده بودم!
یوهانس: هیچوقت این حرفو نزن. حتی بهش فکر هم نکن.
دیوید: آخه چرا نه. هیچی اینجا خوب نیست. برای چی دلم بخواد زنده باشم؟
یوهانس: اگه زنده باشی میتونی وضعیت رو تغییر بدی. اگه مرده باشی، نه. هرکاری میتونی بکن تا زنده بمونی.
۳.
سوفی (به دیوید):
تو این دنیا آدمهای زیادی هستن که حرفی برای گفتن ندارن، ولی مدام حرف میزنن. خوبکاری میکنی حرفهاتو نگه میداری. نشون میده مرد قدرتمندی هستی.
کاش پدر و مادرمان این کتاب را بخوانند!
آن روز هرچه شارلوته زنگ میزد کسی در خانه را باز نمیکرد. این دیگر افتضاح بود! چرا مامان همین کار ساده را انجام نمیداد؟ آیا انتظار زیادی بود وقتی شارلوته خسته از مدرسه میآمد مامان در را برایش باز کند؟
چندوقتی میشود که مامان حوصلهی هیچکاری را ندارد. حتی سادهترین کارها را هم دیگر انجام نمیدهد. همانجا روی کاناپه دراز میکشد و مدام به شارلوته بند میکند. بابا هم از این وضع عصبانی است. برای همین اوضاع خانه اصلاً خوب نیست. کمکم شارلوته با خودش فکر میکند باید اوضاع را سروسامانی بدهد. شاید اگر حال و هوای خانه عوض شود وضعیت روحیهی مامان هم تغییر کند. اما این کار اصلاً ساده نیست. کلاسهای مدرسه از یک طرف، کلاسهای خارج از مدرسه از طرفی دیگر و حالا هم مدیریتکردن کارهای خانه. شارلوتهی نوجوان دست تنها قرار است با کوه مشکلات مواجه شود. آیا از پس اوضاع برمیآید؟
«با بچهها که کسی حرف نمیزند» داستان مسئولیتپذیری است. اینکه چطور شارلوته یکدفعه تصمیم میگیرد خیلی بزرگ شود و مسئولیت کارها را به عهده بگیرد. و البته از آن کتابهایی است که در دلمان میگوییم کاش پدر و مادرمان هم آن را میخواندند تا باور کنند نوجوانها میتوانند از پسِ بزرگترین مشکلات هم برآیند و مدیریت اوضاع را در دست بگیرند.
اگر شما هم از آن دسته از نوجوانهایی هستید که خودتان را مانند شارلوته میدانید و باور دارید میتوانید از پس همهچیز برآیید، خواندن این کتاب برایتان لذتبخش خواهد بود. اگر هم جزو این دسته نیستید اما دوست دارید تا این حد توانمند باشید، این داستان، راهنمای کوچکی برای شما خواهد بود.
- با بچهها که کسی حرف نمیزند
- نویسنده: کریستن بویه
- مترجم: کتایون سلطانی
- ناشر: کتابِ چ
برشی از کتاب
هیچکس دلش نمیخواهد از همهچیز بیزار باشد. فقط بعضی وقتها زندگی به قدری سخت به نظر میآید که آدم خیال میکند دیگر تحملش را ندارد. اما این احساس میتواند تغییر کند! آدم فقط باید آنقدر شهامت داشته باشد که با صدای بلند و بیرودربایستی کمک بخواهد.