یکخرده اسمش عجیب بود: «اردوی علمیآموزشی!» نمیدانستیم قرار است حسابی بهمان خوش بگذرد یا قرار است سر کلاس درس بنشینیم و به این ترتیب، باغ کتاب به مدرسهی دوم تبدیل شود!
اما خیلی زود فهمیدیم اوضاع از چه قرار است؛ یعنی همانموقع که مدیر ما را به صف کرد تا توضیح بدهد میخواهیم در این اردو چه کار کنیم. بعد دیدیم این اردو هم فال است و هم تماشا! یعنی هم قرار است حسابی بهمان خوش بگذرد و هم قرار است سر کلاس درس بنشینیم.
راستش اولش فکر میکردیم نمیشود که اینطوری شود، اما شد (چه جملهی پیچیده و مرموزی)!
همه در کمین بطری!
«شاه، سرباز، حمله، گل!» با هر فرمان، باید به یک حالت درمیآمدیم و با فرمان «گل» بطری را برمیداشتیم. هرکس با فرمانی دیگر بطری را برمیداشت، از مسابقه حذف میشد. اصلاً به این بازی نمیآید اینقدر هیجان و استرس داشته باشد! البته من که از آن آدمهایی نیستم که با این چیزها استرس بگیرم. صرفاً حال بقیه را توصیف کردم. مدرکش هم همین که از شدت ریلکسی در همان دور اول مسابقه حذف شدم!
وقتی در کلاس به «چرایی» آفرینش بازگشتیم!
کلاس استدلال پر از «سؤال» بود. هرکس یک سؤال میکرد. معلم برخی از آنها را رد میکرد و برخی دیگر را قبول میکرد و دربارهشان بیشتر حرف میزد. کدام سؤالات قبول میشدند؟ آنهایی که بنیادی و مهم بودند. مثلاً سؤال «ناهار چی داریم؟» سؤال قابل قبولی نبود. چون خیلی راحت میشد به جواب آن رسید. ولی سؤالی مثل «ما چرا به دنیا آمدهایم؟» سؤال مهمی بود. یکی از آن سؤالهای بنیادی! چون به این راحتیها نمیشد جوابش را پیدا کرد.
خلاصه که ما در این کلاس یاد گرفتیم سؤال بنیادی چهجور سؤالی است و فهمیدیم اگر یاد بگیریم سؤالهای بنیادی طرح کنیم سطح تفکر و استدلالمان بالاتر میرود.
رازی که هیچکس از آن سر در نمیآورد!
این کلاس فلسفه با همهی کلاسهای فلسفهای که میشناسید فرق داشت. مثلاً به همین عکسی که اینجا گذاشتهام دقت کنید؛ در کدام کلاس فلسفهای میبینید که افلاطون عینک آفتابی زده باشد؟!
ابتدای این کلاس پرسیدیم «چطور میشود به سؤالات بنیادی (همانهایی که در کلاس استدلال مطرح کرده بودیم) پاسخ بدهیم؟» فهمیدیم در طول تاریخ بشریت از روشهای متفاوتی برای پاسخدادن به این سؤالات استفاده شده. مذهب، علم و فلسفه، هرکدام تلاش میکنند از زاویهای تازه به این سؤالات پاسخ دهند.
جالب اینجاست که بشر همیشه هم نتوانسته به همهی این سؤالات پاسخ بدهد و برخی از آنها تا ابد بدون پاسخی قطعی میمانند. انگار که رازی بزرگ درمیان باشد. بعد نسلهای پیدرپی، آدمها بیایند و بروند و آخر سر هم هیچکس از آن راز سردرنیاورد. چقدر عجیب و باشکوه!