الیار روشن:
فردای آن روز امتحان ریاضی داشتم. رومخترین درس دنیا. هیچی هم بلد نبودم. هیچی!
دوسال میشد که مامان رفته بود و از آن موقع تا حالا بعضی شبها رفقای بابا میآمدند خانهی ما و تا خود صبح، خانه را با صدای گپوگفت و خنده میگذاشتند روی سرشان. حالا از شانس داغون من امشب قرار بود دوباره سروکلهی آنها هم پیدا شود. این یعنی درس توی خانه تعطیل بود. عمراً میتوانستم درس بخوانم!
با خودم گفتم تا ساعت ۴ که توی مدرسهام، شاید بتوانم از وقت استفاده کنم و یک چیزهایی حفظ کنم تا حداقل برگه را خالی تحویل آقای کیانی ندهم. یاد کتابخانهی مدرسه افتادم.
آقای حقانی، مسئول کتابخانه، معمولاً ساعت ۴ هندزفریش را میگذاشت، وسایلش را جمع میکرد، کیفش را برمیداشت و میرفت خانه. آن روز زنگ آخر ورزش داشتیم. شاید تا چهار میتوانستم بروم کتابخانه و کمی درس بخوانم.
زنگ که به صدا درآمد، از پلهها رفتم بالا و خودم را به کتابخانه رساندم. آرام و جوری که مزاحم کسی نشوم، در را باز کردم و رفتم تو. البته اگر کسی بود. هیچکی آنجا نبود. جلوی میز آقای حقانی ایستادم و کیفم را گذاشتم روی صندلیای که کنار گلدان بزرگ بود. پنجشش دقیقهای صبر کردم تا اگر دستشوییای جایی رفته باشد، برگردد.
اما خبری نشد. یک نگاه به ساعت انداختم. سه شده بود. یک ساعت بیشتر وقت نداشتم. برای همین کیف را برداشتم و رفتم و پشت قفسههای آنطرف، سر یکی از میزهای چوبی نشستم. آخ که چقدر ریاضی رو مخ است! آخر دانشآموز تجربی چرا باید ریاضی بخواند؟ مگر اینکه خل باشد!
همینطور که این فکرها توی سرم وول میخورد، دفترم را ورق میزدم و سعی میکردم به نوتیفیکیشنهای اینستاگرام و تیکتاک اهمیت ندهم. تریپ بچهدرسخوانهای خفن، غرق در حل مسئلهها بودم. اما گوشم به در بود که اگر آقای حقانی آمد، بهش بگویم اینجا هستم. آخر از میز او نمیشد اینطرف را دید.
همانطور که داشتم سعی میکردم فرمولها را یکجوری بکنم توی مخم، یکهو به خودم آمدم و دیدم ساعت از چهار گذشته. اما خبری از آقای حقانی نبود كه نبود.
امکان نداشت کتابخانه را به امان خدا ول کند و برود خانه. توی دلم خوشحال شدم. لابد امروز كاری توی مدرسه پيش آمده بود و آقای حقاني قرار بود دیرتر برود. این یک فرصت خفن برای من بود که بیشتر درس بخوانم.
همانطور که مشغول حل مسئله بودم، یکهو چراغ سالن خاموش شد و صدای قفلکردن در به گوشم رسید. از جا پریدم. اما همین که خواستم بهدو بروم سمت در، یکهو پایم خورد به پایهی میز و با کله خوردم زمین! صدا کردم: «آقای حقانی! من اینجام! در رو نبندین!»
اما نشنید. احتمالاً باز هندزفریش را گذاشته بود و پادکست گوش میداد. بهسختی از جا بلند شدم و دویدم سمت در. شروع کردم به در زدن.
«آهای! آقای حقاني؟ من اينجام! توی کتابخونهام!»
برگشتم و توی کتابخانه را نگاه کردم. کتابخانهی مدرسهی ما پنجره نداشت و حالا کشف کرده بودم که چراغش هم از بیرون روشن و خاموش میشود. کتابخانهی تاریک که با تاریکشدن هوا، وحشتناکتر هم میشد.
دوباره شروع کردم به داد و هوار: «آهای! من اینجام! آقای حقانی! بچهها! کسی اینجا نیست؟ منم امیر!»
بهدو رفتم سر میز و گوشی را برداشتم. شمارهی بابا را گرفتم. اما گوشي آنتن نداشت! کم مانده بود عقل از سرم بپرد. تا همین ده دقیقهی پیش هم آنتن داشت و هم نتش وصل بود. چرا باید یکهو از کار میافتاد؟ ترس كل وجودم را گرفت و به خودم لرزیدم.
فوراً کتابها را جمع کردم و دوباره رفتم سمت در. همانطور که داشتم به در میکوبیدم یکهو از زیر در متوجه سایهی کسی شدم. یکی پشت در بود. صدایم را بردم بالا: «آهای تو! این در رو باز کن! میشنوی؟»
سایهی پشت در از جایش تکان نمیخورد، اما صدایش هم در نمیآمد.
دوباره صدا كردم. اما انگار نه انگار. اشکم درآمد و همانجا پشت در نشستم و گریهکنان گفتم: «با توام! چرا جواب نمیدی؟ تو رو خدا در رو باز کن! کی هستی تو؟»
هقهقم تمام نشده بود که یکهو صدای کلید به گوشم رسید. قفل در را باز کردند.
زود از جا پا شدم، در را باز کردم و آمدم بیرون. همانطور که داشتم اشکهایم را پاک میکردم، دهان باز کردم که بگویم دمت گرم؛ اما هیچکی پشت در نبود.
راهروی مدرسه خالی خالی بود و همهی چراغها خاموش. همه انگار رفته بودند. من بودم و راهروی خالی که رو به تاریکی میرفت.
حس کردم الآن است که قلبم از جا کنده شود. پا گذاشتم به فرار. با نهایت سرعت. پشت سرم را هم نگاه نکردم. از در خروجی که نیمهباز بود آمدم بیرون و خودم را انداختم توی کوچه.
رسیدم سر کوچه. یکهو صدای نوتیفیکیشنهای گوشی دوباره بلند شد. آنتنش برگشته بود. انگار یکچیزی میخواست بهم بفهماند که در زمانی نادرست جای نادرستی بودم.