داستان ترسناک؛ شب امتحان
الیار روشن: فردای آن روز امتحان ریاضی داشتم. رومخترین درس دنیا. هیچی هم بلد نبودم. هیچی! دوسال میشد که مامان رفته بود و از آن موقع تا حالا بعضی شبها رفقای بابا میآمدند خانهی ما و تا خود صبح، خانه را با صدای گپوگفت و خنده میگذاشتند روی سرشان. حالا از شانس داغون من امشب…