لابهلای لیستها و تماسها غرق شده بودم که بیمقدمه و نفسنفسزنان وارد اتاق شد و گفت: «خانوم! بابام گوشیم رو ازم گرفته، گوشی ندارم. از آقای عسگری اجازه گرفتم با مادرم صحبت کنم. نمرهی خیلی خوبی گرفتهم و میخوام به مادرم بگم. تلفن رو میدین؟! » گفتم: «چرا که نه، بفرمایید.»
تلفناش را که تمام کرد با خوشحالی گفت: «بابام گوشیمو ازم گرفته ولی خیلی روی نمرههام تأثیر داشته. واقعاً نمرههام خوب شدن. من اصلاً درس نمیخوندم.» با لبخند گفتم: «ناراحت نیستی گوشی نداری؟! » جواب داد «نه، اینجوری بهتره.» بعد کیفش را روی شانههایش انداخت و با خوشحالی رفت.